۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

دیوانه ای کله پا

حدود قرون 14 - 15 میلادی، حول وحوش ممالک کفار که سر سبز هم بود.
صدای غوغا و همهمه ی یک عده ی زیادی از دور می اومد. یک سری سرود های نا مفهوم میخوندن و کلی جار و جنجال به پا شده بود. همینطور که نگاه میکردم جمعیتم به درختی محل زندگی من بود نزدیک می شدن. روی یک تخته عظیم یک نفر رو می آوردن که معلوم بود داره شکلک پادشاهانی رو در میاره که رو دست میبردن. یک هیکل عظیم الجثه روی تخته بلند بلند آواز میخوند. سر خوش. اما جماعت خیلی جدی سرود میخوندند.
دیوانه ای که پاک عقلش را از دست داده بود برای اینکه از شر شیطان خبیث خلاصش کنن و راه صواب پیشه کنه کله پا از درختی که بیرون شهرقرار داشت، آویزان کرده بودن. حالا بیچاره گناهش این بود که پاک عقلش را از دست داده؛ همین. قسمت دردناک قضیه این بود که اگر شیطان افتاد از سرش و سر عقل اومد که هیچ. اما اگر نه باید سرش را سوراخ میکردند که این موجود بی ناموس مجبور بشه بیرون بیاد. تو این هیرو ویر مجنون کله پا، یا آواز می خواند یا بلند بلند میخندید.
هر از چند گاهی هم بچه های شر و شور اهم از لاغر و چاق و چله، کوتاه و بلند اهالی سالم شهر می اومدن و به این بی همه کس سنگ میزدند و کلی تفریح و تفرج میکردن. شاد و خوشحال غروب که میشد نعره زنان غرق شادی و شعف میرفتنن.
از قضا این دیوانه کله پا یک دختر خوشگل وناز داشت که از بد روزگار مادر سلیتش نمیذاشت پدرش رو ببینه. بالاخره این بابا مایه آبروریزی بود. دخترک هم که تو خونه زندانی شده بود، بدتر از خونه نامادری های ظالم، شستش خبر داده که واسه باباش یک اتفاقاتی افتاده. دخترک باباش رو خیلی دوست داشت، به خاطر همینم میخواست بره باباش رو ببینه! ای بابا اینا فقط حدسای من بود چون دیوونه کله پا هی میگفت: " دخترکم کجایی؟"
منم فکر کردم شاید این یک دختر خوشگل داره که تو خونه، مادرش زندانی کرده. نگو که ا ین اصلا زن نداره حالا از کجا فهمیدم، بماند.
خلاصه لونه ای که من ساخته رو همین شاخه ای که بود که رفیقمون رو آویزون کرده بودند. هم دلم واسه این بابا میسوخت هم بهش عادت کرده بودم. چون روزی نبود که نیاد بشینه اینجا زیر این درخت فلوت نزنه! من هم که از انسونا خیری ندیده بودم. این یکی به دلم بد نشسته بود که بابا دست مریزاد که به جای کنده کاری رو درخت و لاس زدن با یه ضعیفه یا آشغال ریختن پای درخت و هزار تا گند کاریه دیگه میاد بی هیچ آزاری مثل اینکه خودشم جزوی از ماهاست بیشتر وقتش رو بیرون از شهر میگذرونه!
صورتش سرخ شده و کم کم از حال میره. فکر کنم حالش بده. اما هیکل خرسش داره شاخه منو میشکونه. چقدر یک آدم میتونه گنده باشه آخه؟ میتونم یک کاری کنم که طناب پاره بشه و بیفته اما حتما ضربه مغزی میشه. نمیدونم چی کار کنم به هر حال مهم خونه منه. این قانون طبیعیه و باید ازش پیروی کنم. نمیشه دلسوزی کرد. تازه بعد از یه مدتی خود به خود این خودش میمیره! اگه طناب رو پاره کنم اصلا شاید بتونم زنده نگهش دارم.
همینجور که تو فکر بودم ، دنبال غذا رفتم. خلاصه همین اوضاع یک شبانه روز ادامه داشت. دیوانه کله پای بیچاره مرد. دستاش آویزون شده بود و صورتش کبود. تو شهر یک جشنی بود که نگو و نپرس. همه یادشون رفت بیان ببینن که بالاخره شیطون رفت یا نه؟
من خیلی تلاش کردم حالا که دیوانه مرده لااقل این شاخه رو نجات بدم. هم بوی جسد اذیت میکرد هم اینکه هر لحظه امکان داشت که شاخه بشکنه. خیلی تلاش مکردم که این طناب لعنتی پاره بشه. اما نمیشد. خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن چیزی نمونده بود که کار انجام بشه، یهو شاخه شکست و من پر زدم رفتم بالا. هم دیوونه ترکید هم لونه من. از بالا مردمی رو که به سمت درخت تنومند میان رو میبینم.

هیچ نظری موجود نیست: