۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

به س.آ

می خواستم کلامی کوتاه با تو در میان گذارم. پس به جان نیوش کن که نشاید با تو این گونه بی پرده سخن گویم.
پرنده کوچک زندگی من که بالهایت را به حیای خویش از بیمهایی که دژخیمان مرگ بر جان گران تو افکنده اند، بسته ای. آیا براستی میدانی آی پیامبر زیستن، تو خویش رسالتت پر کشیدن است؟ آیا به این آگاهی که بر جان کالبد نیمه خفته من، مریم وار با اوجی از پاکدامنی مسحیی در من زاییدی که دم به دم مرا می آفریند و میزید؟ چرا چشمانت را بسته ای که ایمان دارم برقشان هزاران مرده را زنده کرده اند؟

پرنده کوچک زندگی من!
بالهایت را بگشا و نترس از شیاطین مرده که به خیال خود زندگی را به چنگال اسیر کرده اند. پرواز کن که یک دقیقه از پر کشیدن تو با ارزش تر از هفتاد سال عبادت کوچکان بی مقدار انسان نما و بیش از هفت هزار سال زندگی زندگان مرده اند. نترس از این دژخیمان فرومایه در برابر آفریدگار هستی. خداوند تو را به پرواز میخواند درنگ نکن.

پرنده کوچک و بی نهایت زیبای من!
زندگی را در چیدن، کندن، چاپیدن و چه میدانم هر چه رذالتها و هرزگیهای بی حد وحصر تعریف کرده اند و با قهقهه ای بی شرمانه مغرور به این اصطلاحا زندگی اند؟ نترس پرواز کن.
اگر بر شانه های من نشستی آب و دانه تو را فراهم خواهم کرد. به هنگام پرواز از ته دل لذت خواهم برد. به هنگام بیماریت تیمارت خواهم کرد. به هنگام سلامت تو را تشویق خواهم کرد.
اگر خواستی به جای دیگر پر کشی ، تو را سوگند میدهم درنگ نکن پرواز کن، من از رگ گردن به تو نزدیک ترم وآفریدگار از روح خویش در تو دمیده، فقط پرواز کن!
من برایت دعا خواهم کرد تا در چنگال وحشی خونخوار این کم عقلان گرفتار نگردی!
هر سحر تو را به نازی که سحر دارد دعا میکنم، فقط یک چیز میخواهم که پرواز کنی!



۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زندانیان!

یک روز صبح ، زندانیان به محوطه کار رفتند. نگهبان آنجا نبود. برخی طبق عادت همیشگی بی درنگ دست به کار شدند. برخی از آنها عاطل وبیکار ایستادند و خودسرانه و چموش به دور و برشان نگاه میکردند. آنگاه یکی از آنها جلو آمد و با صدای بلند گفت : (( هر چه که دلتان می خواهد کار کنید یا هیچ نکنید ؛ هیچ توفیری ندارد. دسیسه های پنهانتان بر آفتاب افتاده ، نگهبان زندان به تازگی به رازتان پی برده و در روزهای آینده حکم وحشتناکی برایتان صادر خواهد کرد. شما خوب میشناسیدش ، او آدمی سنگدل و کینه توز است.اما حالا گوش کنید چه میگویم؛ شما تا کنون مرا به خوبی نشناخته اید؛ من آنی که می نمایم نیستم، خیلی بیشتر از اینها هستم : من پسر نگهبان زندانم و هر کاری به او بگویم روی مرا زمین نمی اندازد. من میتوانم شما را نجات بدهم ، اصلا من می خواهم شما را نجات دهم. اما ، روشن است ، فقط کسانی را نجات خواهم داد که باور آرند که من پسر نگهبان زندانم. باشد که دیگران خود میوه ناباوریشان را بر داشت کنند. ))
پس از لحظه ای سکوت ، یکی از مسن ترین زندانیان گفت : (( خب ، حالا چه فرقی به حالت می کند که ما باورت کنیم یا نکنیم ؟ اگر واقعا پسر زندانبانی و قادری آنچه را میگویی انجام دهی، سخنی پسندیده از جانب همه ما به بگو و او را سر مهر آور تا شفاعتمان کند: در این صورت کاری کارستان و لطفی بزرگ در حق همه ما کرده ای اما بس کن یاوه گویی در باب ایمان و بی ایمانی را! ))
در این میان یکی از حوانتر ها فریاد زد : (( من هم حرفهایش را باور نمیکنم، همینطوری چیزهایی به ذهنش رسیده است. شرط می بندم ، هشت روز دیگر هم ، درست مثل همین امروز ، همچنان همینجا میمانیم و نگهبان زندان هم هیچ نمی داند. ))

آخرین زندانی که در این لحظه تازه وارد محوطه شده بود ، گفت : (( و اگر هم چیزی میدانست ، حالا دیگر نمیداند. زندانبان به ناگهان مرده است. ))
غوغایی مبهم میان بسیاری از زندانیان در گرفت : (( آهای جناب پسر زندانبان! جناب پسر! تکلیف ارث و میراث چه میشود؟ نکند ما اکنون زندانیان خود تو هستیم؟ ))
آنکه به خطابش کرده بودند ، در جوابشان به نرمی گفت : (( به شما گفتم ، هر که به من ایمان می آورد آزادش میکنم. به همان یقینی که این را میگویم ، تیید میکنم که پدرم هنوز زنده است. ))

- زندانیان نخندیدند ، اما شانه هایشان را بالا انداختند و او را به حال خود وا گذاشتند.

فردریش ویلهلم نیچه ( آواره و سایه اش ، نوشته شماره 84 )

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

راه رسیدن به برابری

چند ساعتی کوهنوردی کردن از یک جانور رذل و عاطل و باطل و یک قدیس دو مخلوق تقریبا یکسان میسازد.

خستگی کوتاهترین راه رسیدن به برابری و برادری است - و سرانجام آزادی نیزبا خواب بر آنها افزوده میشود...
فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

بازيگران تازه


در میان آدمیان هیچ عامیگرایی بزرگتر از مرگ نیست ؛ تولد در این مرتبه مقام دوم را دارد، زیرا آنان که میمیرند ، متولد نمیشوند. پس از آن ازدواج است!‌ اما این کمدی-تراژدیهای کوچک بازی شده را ، با همه اجراهای نشمرده و نا شمردنی، باز هم با بازیگران تازه نمایش میدهند، و تالار تماشاگران نیز هرگز از تماشاگران پرشور خالی نمیشود : ‌در حالی که بایستی باور کنیم که تمامی دست اندرکاران تماشاگری و تماشائیان تئاتر این کره خاکی دیری است از شدت ملال آوری نمایش ، خود را بر درختان حلق آویز کرده اند. چه بسیارند و گوناگون بازیگران تازه ، چه اندک و یکسان متن نمایش! .......... فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

به س. آ



پیرمردی کنار درخت در یک دشت پهناور


صدای جوی آب و آواز پرنده ای


کتابی بسته و کهنه کنار خمره ای شراب


تکه نانی که دارد خشک میشود


ناگهان صدای تاخت و تاز اسبان می آید


عده ای جدی و عبوس سوار بر اسب سکوت زیبای دشت را می ربایند


آنها میگذرند و دوشیزه ی زیبای سکوت از چنگالشان میرهد


پیرمرد سر از گریبان تامل بر می آورد و با نگاهی به قدمت هزار سال میگوید ؛


خوبی و بدی که در نهاد بشر است // شادی و غمی که در قضا و قدر است


با چرخ مکن حواله کاند ره عقل // که چرخ از تو هزار سال بیچاره تر است


آری او خیام بود


۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

چرا دریوزگان همه زنده اند؟


اگر همه صدقات فقط از سر همدردی داده میشد، همه گدایان یکجا از گرسنگی میمردند
...........................................
بزدلی بزرگترین صدقه دهنده است

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

زنان در جامعه کنونی




زنان اکنون در مورد جان مردان چگونه می اندیشند؟ این را میتوان هنگام بزک دوزک کردنشان دریافت، که در آن حال به همه چیز می اندیشند الا به نشان کردن خطوط بارز روح وکشش ها یا جزئیات بسیار جاندار صورتشان. حتی آن خصلت ها را پنهان میکنند و بر عکس این را نیک میدانند که مثلا چگونه به افشاندن موهایشان بر پیشانی، حالتی زنده و بر انگیزاننده و توامان بی روح بدهند. چنان که گویی کمتر بهره ای از جان و فرهنگ دارند. یقین شان نسبت به اینکه جان و فرهنگ در زنان مزدان را می هراساند، تا آنجا پیش میرود که خودشان با طیب خاطر به انکار تندی و تیزی حس روحی شان بر می آیند و به عمد آوازه کوته بینی را بر خود بار میکنند و به جان میخرند : چنان که گویی تاریک روشنایی لطیف و هوس انگیز گرداگردشان گسترده است. ؛

فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

به حافظ







میخانه ای که تو برای خویش؛
پی افکنده ای

فراختر از هر خانه ای است؛
جهان از سر کشیدن می یی؛

که تو در اندرون آن می اندازی؛

ناتوان است؛

پرنده ای ، که روزگاری ققنوس بود؛

در ضیافت توست

موشی که کوهی را بزاد؛
خود گویا تویی؛
تو همه ای ، تو هیچی؛

میخانه ای ، می یی؛

ققنوسی ، کوهی و موشی؛
در خود فرو میروی ابدی؛
از خود می پروازی ابدی؛

رخشندگی همه ژرفا ها؛

و مستی همه مستانی؛

تو و شراب ؟ -

فردریش ویلهلم نیچه



۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

تصویر منش


این دیگر چه انسانی است که میتواند بگوید: (( من به سادگی تمام تر هر چیزی را خوار میشمارم اما هرگز بدان نفرت نمیورزم! در هر کسی بیدرنگ چیزی می یابم که در خور ستایش است، به همین خاطر او را بزرگ میدارم و آن ویژگیهای به اصطلاح دوست داشتنی ، کمتر جذبه ای را در من بر می انگیزد)) ... فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

گونه ای پرستش آلام

شما ملولان ، کور خزان و کورماران فلسفی به سخن در می آیید ، تا به تمامی از منش ذات عالم شکوه سر دهید، ازمنش ذات عالم شکوه سر دهید، از منش هراسناک آلام و رنج های انسانی!!؟ چنانکه گویی هر جا که رنج و الم بوده بیم و خوف نیز بوده است! چنانکه گویی ، همواره و به ناگزیر در عالم، هراسناکی یی از این دست بوده است! ولاجرم از رهگذر سهل انگاری در امور خرد، از نقصان خودنگری و مشاهده در آنهاست که این هراسها تربیت میشوند. نخست خود شما مجال دادید که آلام چنین هیولاهایی شوند، چنانکه اکنون هنگام سخن گفتن از رنج،هراس بر خودتان نیز مستولی میشود. از شما بود و از ماست که آلام ، سرشت هراسناک به خود میگیرند ، تا آنجا که تن میزنند از مبدل شدن به سیلابهای ناویرانگر. آدمی نباید در خطاهایش چنان بدمد که میدل به شومناکی ابدی شوند، بلکه ما جملگی صراحتا میخواهیمبر این وظیفه همت گماریم تا آلام بشریت سراسر به سرور و شادمانگی چهره دیگر کنند... فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

خندیدن و لبخند زدن


هر چه جان طربناک تر و مطمئن تر میشود، آدمی به همان نسبت ، قهقهه ناب و بلند را بیشتر از یاد میبرد؛ به عکس لبخندی جاندار و روحنواز مدام بر او می جوشد؛ نشان شگفتی اش از خوشی های بیشمار و نهان مانده در بطن هستی نیک... فردریش ویلهلم نیچه


۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

آدمی مضحکه پرداز جهان



به احتمال بسیار موجودات با فرهنگ تر از ما انسانها وجود دارند تا بتوانند از مضحکه نهفته در این موضوع لذت

ببرند که آدمی خود تا تنها غایت جهان هستی میداند و انسانیت خود را به جد با امید به رسالت جهانی خرسند میدارد. اگر خداوندی جهان را آفریده بود ، بی گمان آدمی را میمون خداوند می آفرید، به عنوان بهانه همیشگی سر خوش بودنش در ابدیت لایزال و دیر پایش. موسیقی سپهرهای گوناگون که دور زمین میچرخند در آن صورت بی گمان قهقهه تمسخر همه آفریدگان دیگر بر آدمیان می بود. همان موجود خسته با درد و داغ ، حیوان محبوبش را قلقلک میداد تا از حرکات مغرورانه و تراژیک و وانهادن درد خود ، و اساسا از ابتکار روحی پر نخوت ترین آفردگان لذتی وافر ببرد. آن هم در مقام مبتکر مبتکر. زیرا آنکه انسان را به فکر شوخی انداخت، از این موجود جان و سر زندگی بیشتری داشت و نیز بیش از او شادمانی از داشتن چنین جانی. حتی در این جا که انسانیت مان داوطلبانه خواهان گردن کجی و خفت استف حتی نخوتمان - در حالی که ما آدمیان دست دست کم ئر این نخوت میل داریم چیزی سراسر بی بدیل و شگقت انگیز باشیم. - نقشی پر رنگ ایفا میکند. یگانگی مان در جهان؟! آه، این خود قضیه نا معلوم و مشکوکی است! برای منجمانکه به راستی چهره زمین در مدارش معلوم و آشکار میشود، نکته ای است برای دریافتن اینکه این قطره ناچیز حیات در جهان ، در مقابل تمامی اقیانوس بی کران شدن [[ تکامل ]] و از میان رفتن[ فنا ] هیچ معنایی ندارد. و این را نیز بر آنان آشکار می شود که سیارات بیشماری همانند زمین شرایطی همانند برای بوجود آمدن زندگی بر گستره خود دارند ، و تعداشان اندک نیست. ، مسلما دسته ای از آن سیارات در مقایسه با سیاراتی هستند که هرگز موجود زنده ای در آن ها پا نگذاشته یا دیر زمانی از نعمت هستی بهره مندند. و زندگی بر هریک از این سیارات ، در مقام سنجش با زمان هستی آدمی ، یک لحظه و یک سوسو بوده است، با برهه های زمانی بسیار طولانی پشت سرشان و البته به هیچ وجه غایت یا نیت غایی وجودشان این نبوده است. چه بسا مورچه در جنگل هم خیال کند که هدف و غایت جنگل خود اوست. همانند ما ف که در تخیل مان زوال بشریت را گویی ناخواسته با زوال زمین پیوند زده ایم : آری ، ما هنوز هم سر به زیر هستیم وقتی بر جایمان استوار و زنده ایم اما برای سرور لاشه آخریم انسانها برای غروب همگانی خدایان و جهان جشنی بر پا نمیکنیم. حتی کمترین تاثیر و معمولی ترین ستاره شناس به ندرت میتواندزمین را بدون زندگی طور دیگری احساس کند، جز ویرانه دخشان در نوسان و تپه ای بلند بر پا شده از گور های انسانیت ... فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

کار بست زبان و واقعیت

گونه ای خوار داشت مزورانه همه چیز هایی که اساسا آدمیان بیش از همه مهمشان تلقی میکنند، وجود دارد ونیز تحقیر چیز های ثانوی. مثلا میگوند (( میخوریم که فقط زنده باشیم. )) - ، دروغی نفرین شده ، که از تولید مثل به مثابه نیت غایی شهوت و کامروایی دم میزند. به عکس بزرگداشت (( مهمترین امور )) تقریبا هیچگاه به تمامی انجام نمیگیرد. کشیشان و متا فیزیک باوران ما را در این حوزه ها به کار بست غلو آمیز و مزورانه زبان عادت داده اند. اما احساس اینکه مهمترین امور را چندان جدی نمی انگارند، همانند امور ثانوی خوار شده ، تغییری نکرده است. ولی نتیجه دردناک این تزویر مضاعف همواره این است که امور ثانوی مانند غذا خوردن، سکونت کردن، پوشیدن، رفت و آمد با دیگران را تبدیل به موضوع اندیشه های همگانی و همواره طبیعی و تغییر سازمان نمیکند، اما ، از آن رو که حقیر تلقی میشود، جدیت روشنفکرانه و هنری اش از آن رو بر میتابد. به طوری که در اینجا عادت و پوچی بر امور نیاندیشیده ، به تعبیری جوانی خام ، اندک پیروزی می یابند. در حالی که در وجه دیگر ، تخطی مدام مان از قوانین تن و جان ، همه ما ، اعم از جوانان و پیران را ، به وابستگی شرم آور و قید و بند میکشاند. ، - من بر آنم که این خود ما را اساسا به وابستگی ملال آور به پزشکان ، آموزگاران و تیمار داران روح میکشاند که هنوز که هنوز است فشارشان بر تمامی جامعه سنگینی میکند.
فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

سنجه ارزیابی حقیقت



برای سنجش ارتفاع کوهها و مشقت صعود بر آنها نمیتواند در این میان سنجه ای باشد. حتی در دانش قضیه طور

دیگری است ! - برخی کسان که مقدسشان می انگارند، این را میگویند - ، مشقت دستیابی به حقیقت ، درست همان چیزی است که ارزش حقیقت را مینماید! این اخلاق هذیان زده از این اندیشه سر چشمه میگیرد، که انگار (( حقایق)) در واقع هیچ چیز نیستند جز ابزار های ورزشی، که به چابکی تا سر حد خستگی بر آنها کار میکنیم، - اخلاقی برای ورزشکاران و کوهپیمایان مصمم جان.........! فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

دیوانه ای کله پا

حدود قرون 14 - 15 میلادی، حول وحوش ممالک کفار که سر سبز هم بود.
صدای غوغا و همهمه ی یک عده ی زیادی از دور می اومد. یک سری سرود های نا مفهوم میخوندن و کلی جار و جنجال به پا شده بود. همینطور که نگاه میکردم جمعیتم به درختی محل زندگی من بود نزدیک می شدن. روی یک تخته عظیم یک نفر رو می آوردن که معلوم بود داره شکلک پادشاهانی رو در میاره که رو دست میبردن. یک هیکل عظیم الجثه روی تخته بلند بلند آواز میخوند. سر خوش. اما جماعت خیلی جدی سرود میخوندند.
دیوانه ای که پاک عقلش را از دست داده بود برای اینکه از شر شیطان خبیث خلاصش کنن و راه صواب پیشه کنه کله پا از درختی که بیرون شهرقرار داشت، آویزان کرده بودن. حالا بیچاره گناهش این بود که پاک عقلش را از دست داده؛ همین. قسمت دردناک قضیه این بود که اگر شیطان افتاد از سرش و سر عقل اومد که هیچ. اما اگر نه باید سرش را سوراخ میکردند که این موجود بی ناموس مجبور بشه بیرون بیاد. تو این هیرو ویر مجنون کله پا، یا آواز می خواند یا بلند بلند میخندید.
هر از چند گاهی هم بچه های شر و شور اهم از لاغر و چاق و چله، کوتاه و بلند اهالی سالم شهر می اومدن و به این بی همه کس سنگ میزدند و کلی تفریح و تفرج میکردن. شاد و خوشحال غروب که میشد نعره زنان غرق شادی و شعف میرفتنن.
از قضا این دیوانه کله پا یک دختر خوشگل وناز داشت که از بد روزگار مادر سلیتش نمیذاشت پدرش رو ببینه. بالاخره این بابا مایه آبروریزی بود. دخترک هم که تو خونه زندانی شده بود، بدتر از خونه نامادری های ظالم، شستش خبر داده که واسه باباش یک اتفاقاتی افتاده. دخترک باباش رو خیلی دوست داشت، به خاطر همینم میخواست بره باباش رو ببینه! ای بابا اینا فقط حدسای من بود چون دیوونه کله پا هی میگفت: " دخترکم کجایی؟"
منم فکر کردم شاید این یک دختر خوشگل داره که تو خونه، مادرش زندانی کرده. نگو که ا ین اصلا زن نداره حالا از کجا فهمیدم، بماند.
خلاصه لونه ای که من ساخته رو همین شاخه ای که بود که رفیقمون رو آویزون کرده بودند. هم دلم واسه این بابا میسوخت هم بهش عادت کرده بودم. چون روزی نبود که نیاد بشینه اینجا زیر این درخت فلوت نزنه! من هم که از انسونا خیری ندیده بودم. این یکی به دلم بد نشسته بود که بابا دست مریزاد که به جای کنده کاری رو درخت و لاس زدن با یه ضعیفه یا آشغال ریختن پای درخت و هزار تا گند کاریه دیگه میاد بی هیچ آزاری مثل اینکه خودشم جزوی از ماهاست بیشتر وقتش رو بیرون از شهر میگذرونه!
صورتش سرخ شده و کم کم از حال میره. فکر کنم حالش بده. اما هیکل خرسش داره شاخه منو میشکونه. چقدر یک آدم میتونه گنده باشه آخه؟ میتونم یک کاری کنم که طناب پاره بشه و بیفته اما حتما ضربه مغزی میشه. نمیدونم چی کار کنم به هر حال مهم خونه منه. این قانون طبیعیه و باید ازش پیروی کنم. نمیشه دلسوزی کرد. تازه بعد از یه مدتی خود به خود این خودش میمیره! اگه طناب رو پاره کنم اصلا شاید بتونم زنده نگهش دارم.
همینجور که تو فکر بودم ، دنبال غذا رفتم. خلاصه همین اوضاع یک شبانه روز ادامه داشت. دیوانه کله پای بیچاره مرد. دستاش آویزون شده بود و صورتش کبود. تو شهر یک جشنی بود که نگو و نپرس. همه یادشون رفت بیان ببینن که بالاخره شیطون رفت یا نه؟
من خیلی تلاش کردم حالا که دیوانه مرده لااقل این شاخه رو نجات بدم. هم بوی جسد اذیت میکرد هم اینکه هر لحظه امکان داشت که شاخه بشکنه. خیلی تلاش مکردم که این طناب لعنتی پاره بشه. اما نمیشد. خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن چیزی نمونده بود که کار انجام بشه، یهو شاخه شکست و من پر زدم رفتم بالا. هم دیوونه ترکید هم لونه من. از بالا مردمی رو که به سمت درخت تنومند میان رو میبینم.

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

نیچه میان دو هیچ

نیچه اغلب اوقات بد شناخته شده و در میان سگانی که فقط و فقط از سر نادانی بر او پارس کرده اند، احاطه شده است. او از معدود فلاسفه ای است که بهترین معرفش خودش است. شاید بهتر باشد لقب فیلسوف را از نیچه بر گیرم که دلایل واضح و مبرهن برای آنچه او از قالب های متعارف فیلسوف فاصله ای شگرف دارد، وجود دارد. اما آنچه مرا بر آن داشت که این وبلاگ را اختصاص به نیچه دهم، رشد گزیده گویی های فرومایه از سخنان نیچه است. این درست که مخاطبین نیچه اندکند اما باید معترف بودکه گزیده خوانان بسیاری دارد هر چند که اهمیت چندانی ندارد. برای اولین قدم سال شمار زندگی نیچه را بر گزیدم
خلاصه نویسی از نیچه باید یک مطلب را کامل در بر گیرد تا به مذاق خیل عظیم فرومایگان و میانمایگان خوش نیاید. دلیل هم این است که انتخاب یک جمله ازمیان یک صفحه باعث میشود که جملات چهره یک جمله ادبی سبک به خود گیرند تا تنبلان و هرزگان فکری را بر خود جذب کند
سال شمار زندگی فردریش ویلهلم نیچه
فردریش ویلهلم نیچه در 15 اکتبر ، در شهر رکن واقع در ایالت
ساکنسی پروس ، دیده به جهان گشود. سال 1844
پدر نیچه در سن سی و شش سالگی چشم از جهان فرو میبندد. سال 1849
در مدرسه شبانه روزی شولپفورتا که بر پایه نظام آموزشی کلاسیک اداره میشود، نام نویسی میکند؛ پیانو مینوازد و آهنگسازی میکند. سالهای 64-1858
برای تحصیل زبانها و ادبیات کلاسیک وارد دانشگاه بن میشود. سال 1864
دانشیار فیلولوژی کلاسیک دانشگاه در دانشگاه بال سوییس. سال 1869
استاد دانشگاه بال؛ به عنوان بهیار در جنگ فرانسه و چروس شرکت می کند و به بماری وخیمی دچار میشود. سال 1870
نخستین کتاب او زایش تراژدی انتشار می یابد (با تمسخر دانشگاهیان مواجه میشود ) این تنها کتب او در زمینه مطالعات کلاسیک است. سال 1872
سه قسمت نخست تاملات نا بهنگام را که شامل مقالات در باره سود مندی و نا سود مندی تاریخ و شوپنهاور در مقام آموزگار است انتشار میدهد. سال 74-1873
قسمت چهارم تاملات را در بزرگداشت واگنر مینویسد ولی اشتیاق او به واگنر به سردی میگراید. سال 1876
اولین ملد کتاب انسانی ، زیاده انسانی منتشر میشود. واگنر پارسیفال را برای او میفرستد و بیگانگی شان با یکدیگر تشدید میشود. سال 1878
به سبب وخامت وضع سلامت از سمت خود در دانشگاه بال استعفا میدهد ( و با این حال مستمری خود را از دانشگاه دریافت میکند ) ؛ از این پس تایستانها را در منطقه انگادین سوییس سپری میکند و زمستانها را در شمال ایتالیا. در این ایام در پانسیون ها زندگی میکند. سال 1879
دو الحاقیه برای انسانی زیاده انسانی! مینویسد که بعد ها به عنوان دو بخش از مجلد دوم این کتاب انتشار یافتند. سالهای 80-1879
سپیده دمان را منتشر میکند ؛ ادوار متناوب سر خوشی و افسردگی ؛ برای نخستین بار در تابستان به سلیس ماریا می آید و در همین جاست که ایده (( رجعت ابدی )) به ذهنش خطور میکند. سال 1881
سال روابط گرم اما کوتاه مدت با لوسالومه که پایان خوشی ندارد؛ اولین نسخه چهار قسمتی حکمت شادان را منتشر میکند. سال1882
دو قسمت نخست "چنین گفت زرتشت " را نوشته و منتشر میسازد؛ از خانواده و دوستان دوری بر میگزیند؛ افسرده میشود و از زندگی در آلمان بیزار ؛ واگنر میمیرد. سال 1883
سومین قسمت " چنین گفت زرتشت" را تکمیل و منتشر میسازد؛ رابطه ی خود با خواهرش الیزابت را قطع میکند زیرا قادر نبود تمایلات ضد یهود را و نژاد پرستانه نامزد او برنارد فوستر را تاب آورد ( الیزابت با وجود بیزاری نیچه سال بعد با فورستر ازدواج کرد و همراه او به پاراگوئه رفت. فورستر می کوشید تا در آنجا کلونی نژاد ژرمن را بنیان نهد) .سال 1884
بخش چهارم "چنین گفت زرتشت " به نگارش در می آید و لی به طور خصوصی چاپ و توزیع میگردد؛ اوضاع بدتر میشود. سال 1885
فراسوی خیر و شر انتشار میابد؛ ویراست بیشتر آثار قبل از " چنین گفت زرتشت" آماده وپیشگفتاری بدانها اضافه میگردد. سال 1886
چاپ دوم حکمت شادان به همراه اضافات : پیشگفتار تازه ، و 41 تامل جدید و شعری با نام "آوازهای شاهزاده فوگل فرای " . سال 7-1886
کتاب تبار شناسی اخلاق انتشار میابد که شامل یک پیشگفتار و سه مقاله است. نتهای قطعه ای ارکستری با نام
را تکمیل میکند و شروع میکند به نگارش اثری عظیم که قرار بود "hymnus an das leben"
اراده معطوف به قدرت نام گیرد. سال 1887
قضیه واگنر انتشار می یابد؛ و شامگاه بتان ، ضد مسیح ، نیچه علیه واگنر ، شاد خواری های دیونوسوسی و آنک انسان جملگی به نگارش در می آید؛ برنامه اراده ی معطوف به قدرت متوقف میگردد و نیچه به نگارش اثر چهار قسمتی " ارزیابی دوباره ی همه ارزش ها " علاقه مند میشود؛ اوضاع وخیم تر میشود. سال 1888
اوایل ژانویه در تورین به سن 44 ساگی در خیابان غش میکند. (او هرگز بهبود نمی یابد و یازده سال پایان عمر خویش را در جنون مطلق و تحت تکلف مادر و خواهرش میگذراند) ؛ شامگاه بتان در ژانویه منتشر میابد. سال 1889
چهرمین بخش "چنین گفت زرتش برای اولین بار در اختیار عموم قرار میگیرد. سال 1892
الیزابت از پاراگوئه باز می گردد و با نام الیزابت فورستر نیچه در اداره امور برادرش به مادرش یای میرساند. سال 1893
ضد مسیح و نیچه علیه واگنر منتشر می یابد. سال 1895
مادر نیچه میمیرد و کنترل کامل نحوه ی مراقبت از نیچه و میراث او به الیزابت محول میشود. او از شهرت روز افزون برادرش سو استفاده می کند و طی 4 دهه افکار نیچه را در جهت اهداف سیاسی راست افراطی به کار میگیرد. سال 1897
نیچه در 25 اوت در وایمار دیده از جهان فرو میبندد. سال 1900
الیزابت مجموعه ای از منتخبات یادداشتهای نیچه را که حد فاصل سالهای 8-1883 به رشته تحریر در آورده بود را تحت عنوان ارده ی معطوف به قدرت و با نام او منتشر میکند. سال 1902
آنک انسان عاقبت منتشر میشود.سال 1908
مجموعه آثار نیچه برای نخستین بار با نظارت الیزابت انتشار می یابد. در این مجموعه ویراست مبسوط اراده ی
معطوف به قدرت نیز دیده میشود. سال 11-1910

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

گذاران

بر خیز و مخور غم این جهان گذارن// بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی // نوبت به تو خود نیامدی از دگران