پیرمردی کنار درخت در یک دشت پهناور
صدای جوی آب و آواز پرنده ای
کتابی بسته و کهنه کنار خمره ای شراب
تکه نانی که دارد خشک میشود
ناگهان صدای تاخت و تاز اسبان می آید
عده ای جدی و عبوس سوار بر اسب سکوت زیبای دشت را می ربایند
آنها میگذرند و دوشیزه ی زیبای سکوت از چنگالشان میرهد
پیرمرد سر از گریبان تامل بر می آورد و با نگاهی به قدمت هزار سال میگوید ؛
خوبی و بدی که در نهاد بشر است // شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاند ره عقل // که چرخ از تو هزار سال بیچاره تر است
آری او خیام بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر