۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

به س. آ



پیرمردی کنار درخت در یک دشت پهناور


صدای جوی آب و آواز پرنده ای


کتابی بسته و کهنه کنار خمره ای شراب


تکه نانی که دارد خشک میشود


ناگهان صدای تاخت و تاز اسبان می آید


عده ای جدی و عبوس سوار بر اسب سکوت زیبای دشت را می ربایند


آنها میگذرند و دوشیزه ی زیبای سکوت از چنگالشان میرهد


پیرمرد سر از گریبان تامل بر می آورد و با نگاهی به قدمت هزار سال میگوید ؛


خوبی و بدی که در نهاد بشر است // شادی و غمی که در قضا و قدر است


با چرخ مکن حواله کاند ره عقل // که چرخ از تو هزار سال بیچاره تر است


آری او خیام بود


هیچ نظری موجود نیست: