۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

به س.آ

می خواستم کلامی کوتاه با تو در میان گذارم. پس به جان نیوش کن که نشاید با تو این گونه بی پرده سخن گویم.
پرنده کوچک زندگی من که بالهایت را به حیای خویش از بیمهایی که دژخیمان مرگ بر جان گران تو افکنده اند، بسته ای. آیا براستی میدانی آی پیامبر زیستن، تو خویش رسالتت پر کشیدن است؟ آیا به این آگاهی که بر جان کالبد نیمه خفته من، مریم وار با اوجی از پاکدامنی مسحیی در من زاییدی که دم به دم مرا می آفریند و میزید؟ چرا چشمانت را بسته ای که ایمان دارم برقشان هزاران مرده را زنده کرده اند؟

پرنده کوچک زندگی من!
بالهایت را بگشا و نترس از شیاطین مرده که به خیال خود زندگی را به چنگال اسیر کرده اند. پرواز کن که یک دقیقه از پر کشیدن تو با ارزش تر از هفتاد سال عبادت کوچکان بی مقدار انسان نما و بیش از هفت هزار سال زندگی زندگان مرده اند. نترس از این دژخیمان فرومایه در برابر آفریدگار هستی. خداوند تو را به پرواز میخواند درنگ نکن.

پرنده کوچک و بی نهایت زیبای من!
زندگی را در چیدن، کندن، چاپیدن و چه میدانم هر چه رذالتها و هرزگیهای بی حد وحصر تعریف کرده اند و با قهقهه ای بی شرمانه مغرور به این اصطلاحا زندگی اند؟ نترس پرواز کن.
اگر بر شانه های من نشستی آب و دانه تو را فراهم خواهم کرد. به هنگام پرواز از ته دل لذت خواهم برد. به هنگام بیماریت تیمارت خواهم کرد. به هنگام سلامت تو را تشویق خواهم کرد.
اگر خواستی به جای دیگر پر کشی ، تو را سوگند میدهم درنگ نکن پرواز کن، من از رگ گردن به تو نزدیک ترم وآفریدگار از روح خویش در تو دمیده، فقط پرواز کن!
من برایت دعا خواهم کرد تا در چنگال وحشی خونخوار این کم عقلان گرفتار نگردی!
هر سحر تو را به نازی که سحر دارد دعا میکنم، فقط یک چیز میخواهم که پرواز کنی!



هیچ نظری موجود نیست: