۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زندانیان!

یک روز صبح ، زندانیان به محوطه کار رفتند. نگهبان آنجا نبود. برخی طبق عادت همیشگی بی درنگ دست به کار شدند. برخی از آنها عاطل وبیکار ایستادند و خودسرانه و چموش به دور و برشان نگاه میکردند. آنگاه یکی از آنها جلو آمد و با صدای بلند گفت : (( هر چه که دلتان می خواهد کار کنید یا هیچ نکنید ؛ هیچ توفیری ندارد. دسیسه های پنهانتان بر آفتاب افتاده ، نگهبان زندان به تازگی به رازتان پی برده و در روزهای آینده حکم وحشتناکی برایتان صادر خواهد کرد. شما خوب میشناسیدش ، او آدمی سنگدل و کینه توز است.اما حالا گوش کنید چه میگویم؛ شما تا کنون مرا به خوبی نشناخته اید؛ من آنی که می نمایم نیستم، خیلی بیشتر از اینها هستم : من پسر نگهبان زندانم و هر کاری به او بگویم روی مرا زمین نمی اندازد. من میتوانم شما را نجات بدهم ، اصلا من می خواهم شما را نجات دهم. اما ، روشن است ، فقط کسانی را نجات خواهم داد که باور آرند که من پسر نگهبان زندانم. باشد که دیگران خود میوه ناباوریشان را بر داشت کنند. ))
پس از لحظه ای سکوت ، یکی از مسن ترین زندانیان گفت : (( خب ، حالا چه فرقی به حالت می کند که ما باورت کنیم یا نکنیم ؟ اگر واقعا پسر زندانبانی و قادری آنچه را میگویی انجام دهی، سخنی پسندیده از جانب همه ما به بگو و او را سر مهر آور تا شفاعتمان کند: در این صورت کاری کارستان و لطفی بزرگ در حق همه ما کرده ای اما بس کن یاوه گویی در باب ایمان و بی ایمانی را! ))
در این میان یکی از حوانتر ها فریاد زد : (( من هم حرفهایش را باور نمیکنم، همینطوری چیزهایی به ذهنش رسیده است. شرط می بندم ، هشت روز دیگر هم ، درست مثل همین امروز ، همچنان همینجا میمانیم و نگهبان زندان هم هیچ نمی داند. ))

آخرین زندانی که در این لحظه تازه وارد محوطه شده بود ، گفت : (( و اگر هم چیزی میدانست ، حالا دیگر نمیداند. زندانبان به ناگهان مرده است. ))
غوغایی مبهم میان بسیاری از زندانیان در گرفت : (( آهای جناب پسر زندانبان! جناب پسر! تکلیف ارث و میراث چه میشود؟ نکند ما اکنون زندانیان خود تو هستیم؟ ))
آنکه به خطابش کرده بودند ، در جوابشان به نرمی گفت : (( به شما گفتم ، هر که به من ایمان می آورد آزادش میکنم. به همان یقینی که این را میگویم ، تیید میکنم که پدرم هنوز زنده است. ))

- زندانیان نخندیدند ، اما شانه هایشان را بالا انداختند و او را به حال خود وا گذاشتند.

فردریش ویلهلم نیچه ( آواره و سایه اش ، نوشته شماره 84 )

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

راه رسیدن به برابری

چند ساعتی کوهنوردی کردن از یک جانور رذل و عاطل و باطل و یک قدیس دو مخلوق تقریبا یکسان میسازد.

خستگی کوتاهترین راه رسیدن به برابری و برادری است - و سرانجام آزادی نیزبا خواب بر آنها افزوده میشود...
فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

بازيگران تازه


در میان آدمیان هیچ عامیگرایی بزرگتر از مرگ نیست ؛ تولد در این مرتبه مقام دوم را دارد، زیرا آنان که میمیرند ، متولد نمیشوند. پس از آن ازدواج است!‌ اما این کمدی-تراژدیهای کوچک بازی شده را ، با همه اجراهای نشمرده و نا شمردنی، باز هم با بازیگران تازه نمایش میدهند، و تالار تماشاگران نیز هرگز از تماشاگران پرشور خالی نمیشود : ‌در حالی که بایستی باور کنیم که تمامی دست اندرکاران تماشاگری و تماشائیان تئاتر این کره خاکی دیری است از شدت ملال آوری نمایش ، خود را بر درختان حلق آویز کرده اند. چه بسیارند و گوناگون بازیگران تازه ، چه اندک و یکسان متن نمایش! .......... فردریش ویلهلم نیچه

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

به س. آ



پیرمردی کنار درخت در یک دشت پهناور


صدای جوی آب و آواز پرنده ای


کتابی بسته و کهنه کنار خمره ای شراب


تکه نانی که دارد خشک میشود


ناگهان صدای تاخت و تاز اسبان می آید


عده ای جدی و عبوس سوار بر اسب سکوت زیبای دشت را می ربایند


آنها میگذرند و دوشیزه ی زیبای سکوت از چنگالشان میرهد


پیرمرد سر از گریبان تامل بر می آورد و با نگاهی به قدمت هزار سال میگوید ؛


خوبی و بدی که در نهاد بشر است // شادی و غمی که در قضا و قدر است


با چرخ مکن حواله کاند ره عقل // که چرخ از تو هزار سال بیچاره تر است


آری او خیام بود


۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

چرا دریوزگان همه زنده اند؟


اگر همه صدقات فقط از سر همدردی داده میشد، همه گدایان یکجا از گرسنگی میمردند
...........................................
بزدلی بزرگترین صدقه دهنده است

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

زنان در جامعه کنونی




زنان اکنون در مورد جان مردان چگونه می اندیشند؟ این را میتوان هنگام بزک دوزک کردنشان دریافت، که در آن حال به همه چیز می اندیشند الا به نشان کردن خطوط بارز روح وکشش ها یا جزئیات بسیار جاندار صورتشان. حتی آن خصلت ها را پنهان میکنند و بر عکس این را نیک میدانند که مثلا چگونه به افشاندن موهایشان بر پیشانی، حالتی زنده و بر انگیزاننده و توامان بی روح بدهند. چنان که گویی کمتر بهره ای از جان و فرهنگ دارند. یقین شان نسبت به اینکه جان و فرهنگ در زنان مزدان را می هراساند، تا آنجا پیش میرود که خودشان با طیب خاطر به انکار تندی و تیزی حس روحی شان بر می آیند و به عمد آوازه کوته بینی را بر خود بار میکنند و به جان میخرند : چنان که گویی تاریک روشنایی لطیف و هوس انگیز گرداگردشان گسترده است. ؛

فردریش ویلهلم نیچه